نصیحت نامه
نوشته های خودم
|
||
یک شنبه 2 مهر 1391برچسب:, :: 19:6 :: نويسنده : سید جعفر راکبیان (( عامو . . .صلوات بفرس. . . )) امروز صبح که می خواستم صبحانه بخورم متوجه شدم که نان نداریم ، نه توی ظرف نان و نه توی فریزر ، بنا براین امروز باید حتماً نان می گرفتم ، ساعت حدود ده و نیم صبح بود ، نانوایی نسبتاً خلوت بود ولی چند دقیقه که ایستادم ، دیدم صف طویلی پشت سر من ایجاد شد ، جلو من پیر مردکوتاه قدی ایستاده بود که از درد پا می نالید ، بیچاره گاهی می نشست و گاهی بلند می شد و می ایستاد ، قبل از او هم خانم تقریباً جوانی با یک بچه در بغل ایستاده بود ، بچه توی بغل مادر غر میزد و هر گاه که مادر به خاطر خستگی بچه را زمین می گذاشت ، بچه شروع می کرد به گریه کردن و چنان جیغ و جاغی راه می انداخت که مادر بیچاره مجبور می شد دوباره او را بغل کند ، زن خیلی خسته و کلافه شده بود و آقای فروشنده نان نیز مثل این که به دیدن این آدم ها عادت کرده باشد یکی در میان نان ها را کنار می گذاشت تا رفقایی را که رد می شدند و سلام و علیکی می کردند و با انگشت مقدار نان درخواستی را اعلام می کردند ، دریابد دوسه نفری پشت سر من ایستاده بودند و مدام پچ پچ می کردند : - نیگا . . . چند نفر را خارج از صف نون می ده - کاشکی ما هم یه رفیق این جوری داشتیم - خیلی بده اصلاٌ رعایت مردم را نمی کنن و . . . . . توی این ده بیست دقیقه ای که در صف ایستاده بودم سه چهار نفر باگفتن آقا منصور سلام و نوکرتم ، چاکرتم و با اشاره ی دست مقدار نان را اعلام و از پشت مغازه تحویل می گرفتند ، من که با دیدن این صحنه ها و بخصوص خستگی پیرمرد و زن بچه بغل ناراحت و عصبی شده بودم گفتم : - آقا این کار شما اصلاٌ درست نیست ، این خانم بیچاره را نگاه کن ، خسته و کلافه توی صف ایستاده ، اونوقت شما خارج از صف رفقا را ، راه می اندازی ؟ مرد نانوا همین جورکه چپ چپ به من نگاه می کرد گفت : - کی گفته من رفقامو راه انداختم ، می بینی که تا نون در میاد می کشم می دم دست مردم . - ولی اون نون هایی را که کنار می زاری مال کیه - اون به خودم مربوطه - نه خیر به ما هم مربوط میشه ، منظورمن هم همین نون ها ست و مرد نانوا که خیلی بهش برخورده بود که یکی ازش ایراد گرفته در حالی که صداش را کلفت می کرد و سینه اش را جلو می انداخت گفت : به تو هیچ ربطی نداره و من هر کاری دلم بخواد می کنم ، یواش یواش صداهایمان بلند تر شد و مردمی که تا حالا ایستاده بودند و پچ پچ می کردند و غر می زدند ، هیچ کدام حاضر نشدند ، از من که داشتم از حق دفاع می کردم پشتیبانی کنند و به جای حمایت از من ، مدام می گفتن : عامو . . . صلوات بفرس. . مگه چند دقیقه دیر تر یا زود تر رفتن چه اشکالی داره ، بنده ی خدا شومو که بزرگتری کوتاه بیو و صلوات بفرس ، ولی هیچ کدام از ترس این که نان گیرشان نیاید به آقای فروشنده نگفتند که این آقا درست میگه و من هم ناگزیر ساکت شدم و به خود گفتم تا این مردم پشت سر پچ پچ می کنند و روبه رو کوتاه میان وضع از این بهتر نمیشه ، عجب مردم جالبی هستیم . .. . . . ساعت شش عصر روز چهارشنبه ماشین نداشتم ، می خواستم برم سالن تصمیم گرفتم با تاکسی برم ، یعد از این که مسیر را به چند تاکسی گفتم ، یکی از این مسافرکش هایی که پیکان های مدل پایین را می سازند و کُپ می کنند و چراغ های رنگی توی آن کار می گذارند و بوق های وحشتناکی دارند جلو من ترمز کرد ، مسیر را گفتم و سوار شدم توی راه مدام ویراژ می داد و به قول جوانان امروزی لایی می کشید و دستش دایم روی بوق بود و هی به راننده های دیگر بد و بیراه می گفت ، به بغل دستی ام نگاه کردم مرد بیست و هفت ، هشت ساله ای به نظر می رسید ، او هم نگاهی به من کرد و سرش را به علامت تأسف تکان داد و نفر بغل دستی او نیز که یک آقای تقریباً چهل ساله ای بود ، در خالی که کیف سامسونتش را روی پا قرار داده بود ، با کشیدن آهی همین کار را تکرار کرد و سرش را به چپ و راست تکان داد ، من هم که به نظرم رسید الآن بهترین موقع برای نصیحت کردن است گفتم : - آقای راننده ، شما خودت اعصابت خورد نمیشه این قدر بوق می زنی ؟ - آقا مگه نمی بینی مس این که روی بند راه میرن - عزیز من خیابونا شلوغه و با این نوع رانندگی که شما می کنی ، وضع بدتر هم میشه که بهتر نمیشه - مگه من چه جوری رانندگی می کنم؟ - آخه شما طوری ویراژ می دی و از این خط به اون خط می شی و بوق می زنی ، من هم که مسافر شما هستم اعصابم خورد میشه چه برسه به بقیه ، آقای رانند که داشت از توی آینه مرا برانداز می کرد گفت : - اگه اعصابت خورد میشه پیاده شو - این چه طرز حرف زدنه - همینه که هس هر کاری می خوای بکن در همین میان آقای بغل دستی در حالی که سعی می کرد یک جوری صحبت کنه که به کسی بر نخوره گفت : - آقا کوتاه بیاین . . . صلوات بفرسین با این حرف ها که کار درست نمی شه ، هم آقای راننده خسته هس هم شومو ، این روزا همه چی شده باعث اعصاب خوردی ، همش هم تقصیر دولته که این جوری به سر مردم میاره و من . . . هم که هاج و واج مانده بودم که آقای (گودرزی) چکار به آقای (شقاقیان) داره ساکت شدم و بغل دستی ایشان هم اضافه فرمودند . . بَ. . . . له عامو صلوات بفرس . . . . دروازه کازرون ساعت 5/11 جلو یکی از مغازه های ماهی فروشی داد و فریادی به پا شده بود و دونفر که معلوم بود یکی خریدار است و دیگری فروشنده ، نزدیک بود دست به یقه بشن ، مردی که معلوم بود خریدار است می گفت : - آخه مرد ناحسابی پول از من گرفتی باید جنس درست بدی دس مردم - قد پولت بهت جنس دادم ، مگه من مفت خریدم که مفت بدم - مگه من مفتی خواستم ، در همین میان یکی جلو رفت و گفت : - باباکوتاه بیاین و مرد خریدار که حسابی عصبی بود گفت : - شما قضاوت کنین ، اومدم ماهی انتخاب کردم گذاشتم ترازو ، دادم برام تکه ، تکه کنه ، ماهی رو گذاشته توی پلاستیک داده به من ، من هم پولش رو پرداخت کردم و رفتم ، توی خونه می بینم یک تکه از ماهی کمه و بجاش یه تیکه آشغال ماهی گذاشته و روبه سوی فروشنده کرد و گفت : - شما تا کی می خواین نون حروم بخورین ، همه ی بدبختیا مال نون حرومه - حروم خور خودتی مردیکه و در حالی که حرف های آن چنانی می زد به سمت مرد خریدار هجوم برد ، یک عده جمع شده بودند و می خواستند وساطت کنند یکی میگفت : - بنده ی خدا ول کن اصلاً ارزش نداره برای صنار سه شاهی تو سر و کله ی هم بزنین . و دیگری می گفت : - آخه عاقبت به خیر این روزا کی نون حلال می خوره و در ضمن این که نیشش را تا بناگوش باز کرده بود و منتظر تأیید مردم بود گفت : عاموصلوات بفرس . . . . و من در این اندیشه بودم که اگرچه صلوات فرستادن به خودی خود کار مطلوب و پسندیده ای است ولی برای چشم پوشی از بی انصافی و بی عدالتی فکر نمی کنم کار خداپسندانه ای باشد. و تا ما دراین موارد از حق دفاع نکنیم همین آش و همین کاسه خواهد بود ، بی معرفتی ها به بی انصافی و بی انصافی ها به بی عدالتی و در نهایت به ظلم ختم خواهد شد و آن گاه هیج کس از هیج کس دیگر خیری نمی بیند که درخاتمه زندگی مان به جهنم تبدیل خواهد شد.
نظرات شما عزیزان:
![]() ![]() آرشيو وبلاگ
![]() ![]() پیوندهای روزانه
![]() ![]() پيوندها
![]()
![]() ![]() ![]() |
||
![]() |